باور نخواهی کرد در این ظهرِ تابستان،
در جمعه ای از جمعه های خلوت تهران،
یادت مرا در شهر راه انداخته باشد
مثلِ نسیمی، جوی آبی، خیس و سرگردان
شاید به جای شعر باید نامه بنویسم
شاید از این معقول تر باشد! ولی چندان...
شاید... ولی باید نوشت و گفت و خالی کرد
این بغض را که گریه خواهد شد به هر عنوان
یک روز پیدا کردَمَت -روزی که گم بودم-
رفتی... ولی نه! مانده بودی در رگم پنهان
شاید به چشمت گرگِ باران دیده ای باشم
باران فراوان دیده ام امّا نه این باران!
چشمی مرا عاشق نکرد و عاشقی کردم
عاشق شدن سخت است امّا عاشقی آسان
هر جا که زخمی بود، زخمی از دلم جوشید
در پاسخِ لبخند، خندیدند این و آن
این عشق شاید نیست... شاید نیست... امّا چیست؟
باشد... تو اسمش را به هرچه هست، برگردان
بگذار شکلِ ماه باشد، عشق اگر خورشید
بگذار شکلِ مِه بگیرد، ابر اگر باران
بیجاست از تو انتظارِ عاشقی حتّی
تو عشق بی آغازی و من عشقِ بی پایان
نظرات شما عزیزان:
+
t در تاریـخ جمعه 22 مهر 1390برچسب:, به کوشش غزل
|